روایت اول: سه‌ شنبه‌ ها روز تعطیلی من در مدرسه بود، البته اگر کار خیلی مهمی پیش می‌ آمد بی‌ خیال تعطیلی می‌ شدم و به مدرسه می‌ رفتم. 30 آبان دو سال قبل بود که حاج قاسم نامه‌ ای نوشته بود به رهبر انقلاب و پایان سیطره داعش را اعلام کرده بود.
سه‌ شنبه بود و من تعطیل بودم. اما دلم طاقت نیاورد، خودم را به مدرسه رساندم و مقدمات یک جشن را ترتیب دادم. جشن پایان داعش، جشن پیروزی رزمندگان جبهه حق، جشن شادی بعد از آن همه غصه از شهادت شهیدان مدافع حرم. فردای آن روز کیک بزرگی در مدرسه داشتیم که همه بچه‌ها از دیدنش ذوق داشتند. پرچم‌ های عراق و لبنان و افغانستان و پاکستان و ایران در سراسر مدرسه چسبانده شده بود. همه از یک پیروزی بزرگ حرف می‌ زدیم، از یک پیروزی دسته‌ جمعی که حاج‌ قاسم خبرش را برایمان آورده بود. شاد بودیم و بلند بلند شعر‌ های فاتحان را می‌ خواندیم، لیلا برای ترامپ دیوانه شعر گفته بود و بچه‌ها میان بدو بدو‌های توی حیاطشان سرخوشانه آواز می‌ خواندند. توی آسمان خدا برف شادی می‌ زدیم و مست از شیرینی پیروزی بودیم. یکی از معلم‌ ها قصه مدافعان حرم را تعریف می‌ کرد و بچه‌ ها سراسر غرور بودند آن روز. کیک را بریدیم و توی حیاط از شادی و سرخوشی این فتح بزرگ کام‌ مان را شیرین کردیم.
روایت دوم: جمعه‌ها روز تعطیل همه ماست، من هم در مدرسه تعطیلم. 13 دی امسال صبحش خیلی سیاه بود، انگار خورشید این بار پس از این سالیان دراز جنگ با تاریکی، پیروز از میدان نیامده بود. دنیا مقابل چشم‌های همه‌ مان تیره و تار بود، حالمان حال ظهر عاشورا بود، همان استیصال، همان تلخی، همان غم. در به در دنبال یک آغوش می‌ گشتیم برای پناه، برای آن‌که سر بگذاریم بر شانه هم و‌ های‌های گریه کنیم از غم رفتن مردی که برای همه‌ مان پیام‌ آور پیروزی‌ های بزرگ بود. خودم را رسانده بودم به مصلای تهران و از آنجا تا مدرسه، در می‌ زدم به این امید که بابای مدرسه در را به رویم باز کند. چیزی نگذشته بود که بالای نردبان بودم و داشتم سیاهی‌ های فاطمیه را، امسال، زودتر به در‌و‌دیوار مدرسه می‌ چسباندم. پرچم ایران را و عکس‌ه ای خندان حاج‌ قاسم را. شهید حاج‌ قاسم را. صبح شنبه صدای قرآن می‌ آمد در مدرسه، از در و دیوار مدرسه غم می‌ بارید، لیلا یک گوشه کز کرده بود، یکی گریه می‌ کرد، یکی از معلم‌ ها خواهش می‌ کرد نوحه توی حیاط پخش کنند، یکی را مادرش، صبح با یک سینی حلوا راهی مدرسه کرده بود. یکی هم من، مبهوت از این همه قدردانی بچه‌ هایم. بچه‌ هایی که در روزهایی نه چندان دور، کتاب خاطرات «شهید» حاج قاسم سلیمانی را از من امانت خواهند گرفت. 

 

 

هدی برهانی آموزگار

رومه جام جم - 17 دی 1398


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هنر گرافیک iranlens نیاز مگ برای زندگیت مبارزه کن. تلاش کن. امیدوار باش. تو می تونی. پارکت April Scott Aimee معرفی و مقایسه انواع گوشی های موبایل